نخست- حالا وقتش رسیده است! سوزن گرامافون را جای خودش قرار میدهم و صفحۀ مومی را زیر این سوزن بهگردش درمیآورم. براثر ارتعاش، صدایی که قبلا ضبط شده در لوله طنین میافکند. «سمفونی پرسپولیس» است.
دوم- قصه شروع میشود: «همهجا تاریک بود و بهجز سوسوی چراغِ عمارتی که از دور دیده میشد خبری از روشنایی نبود. کسی چه میداند؟! شاید در آن شب و در آن عمارت ....».
سوم- فضایی که در چند سطر ساختهام شاید انتزاعی و از جهان ملموس دور باشد، اما بخشی از آن حقیقت داشته است. یک بار دیگر صدای «سمفونی پرسپولیس» را زیاد و درِ «باغ خونی» را تجسم میکنم. بلندای در وقتی صدا اوج میگیرد بااُبهتتر جلوه میکند.
یک هفته است مقیم (!) کوچۀ «باغ خونی» شدهام. میآیم و میروم. پشت دری میایستم که نگهبان از آنسویش میگوید: «به ثانیه هم نمیشود!». منظورش را من خوب فهمیدهام؛ درِ باغ بهروی هیچ شهروندی باز نمیشود.
ولی من تصمیمم را گرفتهام. یک دهه است از وجود این باغ ایرانی مطلع هستم و داخلش را ندیدهام. تا اندرونی باغ و عمارت را نبینم دستبردار نیستم.
شنیدهام اعضای شورای اسلامی شهر مشهد سال گذشته بهقصد بازدید از «باغ خونی» به این کوچه آمدهاند، ولی به ملاقات باغ نائل نشدهاند. صدایی از پشت در موضوع را تأیید میکند و نام اشخاص دیگر را ردیف میکند که آنها هم راهی به باغ نیافتهاند.
از شکافهای روی درِ آهنی به داخل باغ نگاهی میاندازم؛ مثل همیشه فقط یک راه آسفالت با گوشهای از درختان دیده میشود.
چند سال پیش در یکی از گزارشهای مطبوعاتی خبرنگار که سرانجام موفق به بازدید از «باغ خونی» نشده بود از زبان اهالی نوشته بود: «انتهای خیابان نهم یک باغ است که از زمان کودکی همسایۀ دیواربهدیوارش بودیم.
آنزمان که مدرسه میرفتیم بزرگترها ما را از این باغ میترساندند و میگفتند که «اگر از کوچۀ پشتی [همان «عنصری ۹»]عبور کنید، روسها شما را میدزدند و در باغ زندانی میکنند.». ما همیشه یواشکی از پنجرۀ خانۀمان باغ را تماشا میکردیم.».
بماند که چگونه وارد باغ میشوم تا از اسرار باغ روسها سر دربیاورم. فرصت کم است؛ پس خیابان باغ را که راهی آسفالته است پشتسر میگذارم و به جلوِ عمارت میرسم.
ورودی عمارت راهروِ مربعیشکلی وجود دارد که از این راهرو به اتاقهایی در طرف چپ و راست راه دارد. انتهای راهرو در گوشۀ سمت راست راهپلۀ فلزیای به پشتبام راه دارد، راهپلهای فلزی با نردههای بلند و طرحدار بهسبک فرفورژه و بهرنگ مسی غبارگرفته، رنگی که به زنگار شبیهتر است. با خودم زمزمه میکنم: «بانک کشاورزی نباید به مکانی چنین تاریخی برسد؟!».
بیرون از عمارت که ایستاده بودم و از پنجرۀ سمت چپ نگاهی به داخل اتاق انداختم شومینۀ قهوهایرنگی را دیدم که بزرگی آن وسط اتاق را پُر کرده بود. وارد همان اتاق میشوم و به شومینه نزدیک.
چوبی است و بهشدت خاکگرفته؛ انگار سالهاست سرمای سختی به وجود گرمش افتاده است. داخلش سفالهای شکسته و خُردشده زمینگیر خاکسترهای سرد کف شدهاند.
روبهروی شومینه دو پنجرۀ آبیرنگ اتاق را تا حدودی روشن کردهاند. نور خورشید با توان هرچهبیشتر روشناییاش را از پس غبار ضخیم شیشهها به داخل گسترانده است.
در اینسمتِ عمارت دو اتاق هست، یکی همین اتاق شومینهدار و اتاق دیگری درهمینراستا که چارچوب درش در وسط اتاق فعلی قرار گرفته است. در اتاق بعدی که بزرگتر بهنظر میرسد یک بخاری قدی بهرنگ دیوار دیده میشود.
شبیه لولهای بلند و پهن است که نیمی از آن داخل دیوار جا داده شده است و انحنای نیم دیگرش روی دیوار دیده میشود. مشابه آن را در دبیرستان دخترانۀ «فیوضات» هم دیده بودم، مدرسهای بزرگ و کامل که گفته میشد مربوط به دوران هیتلر است. نشانهای اتاق حضور روسها را مسجل میکند که البته شکی در آن نیست.
بهظاهر، سمت راست عمارت هم قرینۀ سمت چپ مینماید، اما خیلی بزرگتر است. ۱۵ اتاق تودرتو، شاید کمتر یا بیشتر. سبک کاملا روسی است و البته اتاقهای نورگیر با پنجرههای چوبی بیشباهت به خانۀ ملک در بوستان وکیلآباد نیست (شاید). بااینحال این کجا و آن کجا؟!
اصالت این بنا دستخوش تغییرات زیادی شده است. روی دیوارها پر از دستخطهای متعدد است. یکجا با خطی ریز و کمی ناخوانا یک بیت شعر نوشته شده است. مصرع نخست آن این است: «من به غربت رفتم و دیدم بهمانندِ وطن نیست».
نوشتهها بهمانند زخمهای کهنۀ بهجامانده از ظلم و جورهایی است که این وطن از سر گذرانده. کمی آنطرفتر، انگار به سرخوشی رسیده باشند، نوشتهاند: «تبریز را برو عشقا...» و «کجایی جمالی؟!» و....
در وسط اتاق دوم از همین سمت میز چوبی بهشدت فرسودهای قرار گرفته است. حسابی زهوارش دررفته است. نه؛ انگار که روزگاری روی این میز چوب بیلیارد بهجانِ توپ بازیگوش میافتاده است.
تا کی؟ نمیدانم، اما چنانکه مینماید روزگار ترکهخوردن توپ روی جسم آن بهسَر رسیده، همچنانکه ظلم و تجاوز روسها به این شهر و مردمش.
من بارها به این باغ مراجعه کردهام و ناامید برگشتهام. در یکی از مراجعهها نگهبان گفته بود: «شبها در اینجا چهار نفر در چهار طرف باغ دیدهبانی میدهند.».
بعدش هم مرا از حضور نیروهای امنیتی مطلع کرده بود که «یگان امداد نیروی انتظامی که در بیرونِ ضلع جنوبغربی باغ مستقر است از اینجا حراست میکند.».
البته ناگفته نماند که حالا خوب متوجه شدهام بخشی از امنیت «باغ خونی» را حراست سرپرستی بانک «کشاورزی» خراسان رضوی بهعهده دارد.
بخاری دیواری یکی از اتاقها سوخته و سیاه شده است؛ انگار آتشسوزی شده باشد. دیدن بخاری احساسی خوفناک را مثل اینکه سربازان روس دست به اقدامی ناجوانمردانه زده باشند درون من زنده میکند.
بههرحال تا وقتی در باغ بسته باشد اسرارآمیزبودنِ آن شایعات زیادی را تقویت میکند. بخاری این اتاق رنگی از جنس دیوار ندارد؛ بلکه ورقِ شاید آلومینیومی آن مشهود است.
در اتاق بعدی، نزدیک در، یک تخته با چند گیرۀ جالباسی در عقبنشینی دیوار نصب شده است. سه نام روی تخته با ماژیک آبی نوشته شده است: «اس. براتی»، «اس. عرفانیان»، «آقای صفایی». اینجا همهچیز رازآلود است، کمی خوفناک و بسیار آشفته.
انگار اتاقهای سمت راست عمارت پایانی ندارد؛ وارد هرکدام که میشوم به درِ دیگری برمیخورم، همه به سبک هم، گاهی با پنجره، گاهی بدون پنجره، یکی بزرگ و دیگری کوچک، اما همۀشان با دیوارهای گچی و کف مشابه.
ازجمله دستخوشهایی که دامان اتاقها را گرفته تغییر رنگ دیوارهاست: یک جا آبی و جای دیگر سبز! از نابودشدن تزیینات گچبری و حذف علامت کمونیستها، «داس و چکش»، در اتاقها بگذریم.
درمیان اتاقهای تودرتو و گیجکننده بهدنبال توالت و حمام میگردم. از راهروی باریکی به اتاق مربعیشکل کوچکی میرسم که به کف و دیوارهایش سرامیک سفید چسباندهاند.
آنطورکه در خاطرم مانده در هر اتاقی یک بخاری هست؛ و درنهایت به اتاقی میرسم که از هول باورنکردن حقیقت به حماقت میرسم! انگار اینجا نانوایی بوده است! به فکری که اجازه دادهام به ذهنم خطور کند زهرخندی میزنم و از اتاق به بیرون.
توان دیدن میخها را ندارم، میخهایی که به تنِ خستۀ این میراث ملی کوبیده شده است. روی دیوارِ کنار پنجره کاغذی چسباندهاند که نوشتۀ آن کاربری میخها را بازگو میکند: «تجهیزات گشت»؛ و نوشتههای دیگر روی دیوار کناری شامل: «چشمبند، جلیقۀ ضدگلوله، چراغقوه، ماسک، کُلت و ...».
حالا که سکوت همۀ فضا را برداشته است، اما خدا میداند پیش از اینکه اینجا سربازخانۀ نیروی انتظامی بوده باشد چه نعرههایی از داخل اتاق بلند شده است.
شاید هم همیشه سکوت بوده، آنزمان اعتراضی و اینزمان مصلحتی. بگذریم. این اتاق دو در دارد. از یکی وارد شدم و از دیگری خارج میشوم.
از یکی از پنجرهها نیمنگاهی به بیرون میاندازم. ته باغ معلوم است. علفهای هرز روییده جای نفسکشی برای زمین نگذاشته است. بهظاهر، نمای زیبای پشت عمارت هم تخریب شده است.
برای بیشترماندن وقت نیست. درِ چوبی دیرزمانی است که بسته بوده و حالا تاب آزادی بیش از این مدت را ندارد. گفتهای از امام علی (ع) روی دیوارهای طرفین درِ عمارت خوشنویسی شده است: «آنکه انتقام میکشد یک روز خوشحال است و آنکه میبخشد یک عمر.». بخش نخست این جمله در سمت راست و بخش دوم آن در سمت چپِ در نوشته شده است.
فقط از همین بخش چند تصویر متفاوت تا حالا منتشر شده است. در یکی از آنها رنگ خانههای مستطیلیشکلِ حکشده روی ستونهای جلویی عمارت را به رنگهای پرچم ایران تغییر دادهاند و در تصویر دیگر ستونها بهرنگ زرد است و دیوارهای طرفین درِ ورودی بیهیچ حدیثی بهرنگ پرچم ایران درآمده است. اما وضعیت فعلی دیوارها با حدیثی که روی آن نقش بسته روی جدید آن است که در تصاویر قبلی نبوده است.
هنوز زوایای پنهانی باقی مانده است، پنهان و خوفناک. بناهای قدیمی هزارویک سوراخسُمبه دارد. اینجا هم دارد. شنیدهام در باغ چال گودال بوده، شنیدهام هنوز جنازهها موجود هستند و شنیدهام اینجا سلاخخانه بوده است.
درهای آهنی درکنار و پشت عمارت و چند پله پایینتر است. درِ کناری به حوضانبار راه دارد و درِ پشتی یک راه مخفی و امنیتی است. در آهنی باز میشود. صدای خشنی دارد، مثل اینکه خشونت روسها در جسم بیجانش رخنه کرده باشد.
آخر اینجا باغ روسها بوده و همانها از اینجا مسجد «گوهرشاد» را بهتوپ بستهاند. به محوطهای کوچک وارد میشوم. در انتهایش دریچهای، شاید بهعرض شانههای یک فرد معمولی، وجود دارد.
اگر بخواهم وارد راهی مخفی شوم که به حرم مطهر میرسد، باید سینهخیز وارد دریچه شوم. این پایین تاریک است و نمدار. بوی امنیت نمیدهد. اما میخواهم این خطر را بهجان بخرم و از زوایای مختلف این میراث ملی سردربیاورم؛ بلکه سندی و مدرکی بیابم که ممنوعهبودن اینجا را توجیه کند! پاگذاشتن در این راه با خودم است و برگشتن از آن با خدا.
نیمنگاهی به در خروجی و تارهای عنکبوت میاندازم. عنکبوت دام خطرناکی تنیده و راهی که من در آغاز آن ایستادهام خطرناکتر است؛ پس منصرف میشوم؛ شاید در آینده راههای دیگری برای ایمن واردشدن به این مسیر یافتم.
از پلهها بالا میآیم. باغی که از سال ۱۳۱۱ ه. ق در دست روسها بود و بهعقیدۀ مشهدیها حادثۀ بهتوپبستن مسجد «گوهرشاد» در سال ۱۳۲۰ ه. ق از آن رخ داده همچنان آشفته است. دارودرختهایش از سال ۷۱ دست باغبانی را لمس نکردهاند و تصمیم مهرآمیزی در حقش گرفته نشده است.
جفا درحق این میراث ملی تا کی ادامه دارد؟! از آنروزها که اینجا سربازخانه شده بود تا امروز که صندوقخانهای برای چِک و سفتههای بانک «کشاورزی» شده کدام مسئول برای زندهکردن تاریخ شهر قدم مثبتی برداشته است؟!
نردبان استخرِ آبیرنگ در گوشهای از باغ دیده میشود. در آنسو هم یک عمارت دیگر بوده است، همانطورکه درمقابل آن هم بوده و حالا اثری از این دو عمارت نیست!
اگر مسئولان ادارۀ میراث فرهنگی تکانی به خودشان ندهند و راه چارهای برای پایاندادن به دعواهای بین سازمانیشان نیابند، دیری نمیپاید که عمارت اصلی هم مانند بخشهایی از طاق آن تخریب شود.
باغی با مساحتی بیش از ۶ هکتار که بخشی از تاریخ سیاسی مشهد را در سینۀ خود دارد بیشازپیش گرفتار اسارت شده است؛ از اسارت بیگانگان که رها شد به پادگان نظامی بدل گشت!
اسارت چهرۀ این میراث ملی را فرسوده و خمیده میکند تا چند سال پیش خبر میرسد نیروی انتظامی دست از ادعای خود درباب مالکیت باغ برداشته و آن را به بانک «کشاورزی» تحویل داده است.
* این گزارش سه شنبه ۱۴ شهریور سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۵۲ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.